۱۵ تا از بهترین داستان های بوستان سعدی به زبان ساده
حکایت از بوستان سعدی به زبان ساده
بوستان سعدی، یکی از شاهکارهای ادبیات فارسی، مجموعهای از حکایتهای پندآموز است که سعدی آن را در سال ۶۵۵ هجری قمری سروده است. این کتاب در قالب شعر مثنوی و با زبانی ساده اما عمیق، درسهای اخلاقی، اجتماعی و انسانی را آموزش میدهد. در ادامه، ۱۵ حکایت از این اثر به زبان ساده و قابل فهم برای همه بازنویسی شده اند.
۱. پادشاه و اسیر (باب اول: عدل و تدبیر)
روزی پادشاهی دستور داد اسیری را بکشند. اسیر که ناامید شده بود، شروع به دشنام دادن به پادشاه کرد. یکی از وزیران که مرد نیکخواهی بود، به پادشاه گفت: «این اسیر از روی ناچاری این حرفها را میزند و در قرآن آمده که انسان باید خشمش را فرو ببرد و از خطای دیگران بگذرد.» پادشاه دلش به رحم آمد و اسیر را بخشید.
پند: خشم خود را کنترل کنید و بخشش را پیشه کنید، حتی در برابر بیادبی دیگران.
۲. سگ و صحرانشین (باب چهارم: تواضع)
مردی در بیابان توسط سگ گلهای گاز گرفته شد و زخمی شد. وقتی به خانه رسید، حالش بد بود و دراز کشید. دختر کوچکش پرسید: «پدر، چرا تو سگ را گاز نگرفتی؟» مرد خندید و گفت: «دخترم، حتی اگر با شمشیر به من حمله کنند، من به یک حیوان آسیب نمیزنم. انسان نباید مثل حیوان رفتار کند.»
پند: انسانیت در این است که حتی در برابر بدی، رفتار نیکو داشته باشیم.
۳. پارسا و کودک (باب هفتم: تربیت)
روزی مرد پارسایی به شوخی با کودکی خندید. چند نفر از پارسایان دیگر در غیاب او شروع به غیبت کردند و گفتند این کار شایسته یک پارسا نیست. وقتی این حرف به گوش مرد رسید، گفت: «شوخی کردن گناه نیست، اما غیبت کردن حرام است. کسی که حال دیگران را نمیفهمد، نباید قضاوت کند.»
پند: به جای غیبت و قضاوت، رفتار خود را اصلاح کنیم.
۴. پادشاه و درویش (باب اول: عدل و تدبیر)
پادشاهی درویشی را دید و پرسید: «آیا از من چیزی به یاد داری؟» درویش گفت: «بله، هر وقت خدا را فراموش میکنم، تو را به یاد میآورم.» پادشاه از این پاسخ درویش خجالت کشید و به او احترام گذاشت.
پند: یاد خدا همیشه در دل ما باشد و خود را بالاتر از دیگران ندانیم.
۵. مرد بخیل و گدا (باب دوم: احسان)
گدایی به در خانه مردی بخیل رفت و درخواست کمک کرد. مرد بخیل گفت: «من چیزی ندارم که به تو بدهم.» گدا گفت: «اگر چیزی نداری، چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی؟ دست از بخل بردار و مثل آدمهای آزاده زندگی کن.» مرد بخیل از این حرف شرمنده شد و مقداری غذا به گدا داد.
پند: بخل انسان را کوچک میکند؛ سخاوت قلب را بزرگ میکند.
۶. جوان و استاد کشتی (باب هفتم: تربیت)
جوانی قویهیکل با استاد کشتی خود مسابقه داد. استاد که میدانست جوان از نظر قدرت از او برتر است، از یک فن مخفی استفاده کرد و جوان را شکست داد. جوان گفت: «استاد، تو با علم و تجربه من را بردی، نه با زور.» پادشاه که شاهد ماجرا بود، استاد را تحسین کرد.
پند: دانش و تجربه از قدرت جسمانی ارزشمندتر است.
۷. پادشاه و برادر حقیر (باب پنجم: رضا)
پادشاهی چند پسر داشت. یکی از پسرانش کوتاهقد و به نظر پدر حقیر بود، در حالی که برادرانش بلندقد و خوشچهره بودند. پدر همیشه این پسر را تحقیر میکرد. روزی پسر گفت: «پدر، ارزش انسان به ظاهر نیست، بلکه به عقل و اخلاق است.» پادشاه از حرف پسرش شرمنده شد.
پند: قضاوت بر اساس ظاهر اشتباه است؛ ارزش واقعی در درون انسان است.
۸. درویش و مسافر (باب دوم: احسان)
درویشی در خانهاش همیشه به مسافران غذا و سرپناه میداد. روزی مسافری به او گفت: «چرا اینقدر به دیگران کمک میکنی؟» درویش گفت: «خداوند به من نعمت داده، اگر به دیگران کمک نکنم، نعمتهایم بیارزش میشوند.»
پند: کمک به دیگران نعمتهای ما را باارزشتر میکند.
۹. حکیم و پسران (باب هفتم: تربیت)
حکیمی به پسرانش گفت: «فرزندانم، به جای جمع کردن پول و ثروت، علم و هنر بیاموزید. پول ممکن است دزدیده شود یا خرج شود، اما دانش همیشه با شماست و شما را سربلند میکند.»
پند: علم و هنر از ثروت ماندگارتر و ارزشمندتر هستند.
۱۰. پادشاه و خواب محمود (باب اول: عدل و تدبیر)
پادشاهی در خواب دید که محمود سبکتگین، پادشاه پیشین، خاک شده و فقط چشمانش هنوز حرکت میکنند. حکمایی که خواب را تعبیر کردند، گفتند: «محمود هنوز نگران است که پادشاهیاش به دست دیگران افتاده.» پادشاه از این خواب درس گرفت و تصمیم گرفت عادلتر باشد.
پند: پادشاهی واقعی در عدالت و نیکوکاری است، نه در قدرت.
۱۱. مرد و همسر ناسپاس (باب سوم: عشق)
مردی عاشق همسرش بود، اما همسرش همیشه او را آزار میداد. روزی مرد به او گفت: «چرا اینقدر ناسپاسی میکنی؟» زن گفت: «اگر واقعاً عاشقم بودی، از رفتارم ناراحت نمیشدی.» مرد از این حرف درس گرفت و صبورتر شد.
پند: عشق واقعی با صبر و گذشت همراه است.
۱۲. گدا و سخاوت (باب دوم: احسان)
گدایی از مردی ثروتمند درخواست کمک کرد. مرد با مهربانی به او غذا و پول داد. گدا گفت: «چرا اینقدر به من لطف کردی؟» مرد گفت: «خداوند به من داده، من هم باید به بندگانش بدهم.»
پند: سخاوت نشانه شکرگزاری از نعمتهای خداست.
۱۳. جوان و عاشق (باب سوم: عشق)
جوانی عاشق دختری شد و از عشق او بیمار شد. دوستانش به او گفتند: «چرا خودت را اینقدر اذیت میکنی؟» جوان گفت: «عشق مثل آتش است؛ یا تو را میسوزاند یا تو را نورانی میکند.» سرانجام جوان با صبر و صداقت به معشوقش رسید.
پند: عشق واقعی نیاز به صبر و پاکی دارد.
۱۴. توبه مرد گناهکار (باب نهم: توبه)
مردی سالها گناه کرده بود و از خدا دور شده بود. روزی در خلوت با خودش گفت: «خداوند مهربان است، شاید مرا ببخشد.» به درگاه خدا توبه کرد و زندگیاش را تغییر داد. از آن پس، زندگی آرام و با برکتی داشت.
پند: هیچوقت برای توبه و بازگشت به خدا دیر نیست.
۱۵. شکر نعمت (باب هشتم: شکر)
مردی فقیر همیشه شکر خدا را میکرد، حتی وقتی چیزی برای خوردن نداشت. روزی از او پرسیدند: «چرا با این فقر شکر میکنی؟» گفت: «خدا به من زندگی و امید داده، این بزرگترین نعمت است.»
پند: شکر نعمت، قلب را آرام و زندگی را پربرکت میکند.
پیشنهاد میکنم ۵۰ حکایت کوتاه از گلستان سعدی به زبان ساده را هم بخوانید.